غریبه ی محرم اسرار/sarapoem.persiangig.com

بی بهانه,عاشقانه

سلام ای ساکن کوچه های تنهایی بن بست! منم غریبه ترین اشنا یادت هست؟

غریبه ی محرم اسرار/sarapoem.persiangig.com

همیشه با خودم میگفتم چه خوب بود می تونستیم تمام حرفهای دلمون تمام

احساساتمون رو به یه نفر بگیم یه نفر که احساس می کنیم همین جا روی

این کره ی خاکی زندگی میکنه حالاهرجا فقط می دونیم زنده است قلب

داره درک می کنه حتی اگه ما براش مهم نباشیم حرفها ونوشته های ما

واسه اش یه سرگرمی باشه صادقانه بگیم از خودمون از دلمون این حرفها

رو امروز که اتفاقی به یه وب سایت برخوردم یادم اومد باید بگم واقعا

خوش به حال اقای بهرامیان که تونسته تو این دنیا تمام احساسش رو حالا

به هرکی پری قصه هاش بگه واقعا حسادت می کنم با اجازه ایشون یه قسمت

از نوشته هاشون رو اینجا اوردم.

وقت تنگ است لیلا.... بیا به دنیای خودمان برگردیم....نوازش آب را بگذار

برای فرصتی دیگر.... این خواب های بی تعبیر فقط مال افسانه هاست...

بیا به سادگی روزهای خودمان برگردیم.... به پرسه های زیر باران....

به اولین فال نخود دروازه قرآن... به مهربانی مهرماه 86... و به اولین

باران به هنگام آبان ماه...  به پلاژ چهار بابلسر... به شبگردی های سرد

سروستان... یک کاسه آش برای هر دوی ما کافی است.... وقتی تو با من

باشی من توی بلندی های ایج سرم گیج نمی رود... باران دیماه را یکریز

بباران برمن... بهمن ماه من و تو با شکوفه های بادامی که از گذر

کوه برایت به ارمغان آورده ام بهار خواهد شد... وقتی بیست و سوم

اسفند بیاید دور یک کیک قهوه ای ساده خواهیم نشست و بهارانی

که تازه در من شکفته ای را با تو جشن خواهیم گرفت... من با تو

به تاریکی خانه نمی اندیشم... چند شمع سوخته جانُ شور شراب

آنشب را در جانمان شعله ور تر خواهد کرد... بیا به دنیای ساده

ودمان برگردیم... زیاد مهم نیست اگر بی سرزمین تر از باد باشیم...

هر جا که شد مثل آفتاب چادر می زنیم و همه ی زمین را ساده تسخیر می کنیم...

 

توی همین دنیای ساده هم می توانیم همه خوشبختی های جهان را روی

نیمکتی ساده بنشینیم و دور از نگاه رهگذران سر در آغوش هم بگذاریم....

نیازی به ریخت و پاش توی  کاخ شاپور نیست... ما می توانیم امروز

ظهر را با غذای آماده خیابان جمهوری سر کنیم.... غزلی از سعدی برایم

بخوان تا بدانم که هستی... عاشقانه هایت را با من نجوا کن تا اردیبهشت

شیراز را زیر درخت های قد کشیده حافظیه جشن بگیریم.... چادر

کوچک مان را شاید اما بی خانه مانی های ما را هیچ تند باد وزنده ای با خود

نخواهد برد... تنها دستهایت را حلقه کن توی دستهای من و از من بخواه تا

توی خیابان عفیف آباد دنبال چند قوطی برای بی قراری امشب مان باشیم...

وقتی تو باشی دنیا با همه سادگی هایش زیباست.... حتی وقتی روزها

دور از تو در صبح گاه چندم اردیبهشت تنها به ناگزیری نوشتن کلماتی

از تو بسنده می کنم.... امروز حال و هوایی دیگر دارد این سرانگشتان

باران خورده... هرچه می رقصانمشان بر این حروف متلاشی عطش جانم

فرو نمی نشیند... ببین چه شوری دارد انگشت اشاره ام وقتی حروف ساده

نام تو را عاشقانه دنبال می کند... ل...ی...ل....ا....ل....ی...ل...ا...ل...ی....ل.... ا....

حق داری باور نکنی.حق داری بی تابی های مرا نبینی.حق داری دندان به جگر

گذاشتن های مرا بی خیالی و بی قیدی بدانی. اما من دوستت دارم. هیاهوی

زندان بانان، صدای پشت میله ها را به تو نخواهد رساند. اینجا همه موازی اند،

همه ی مردها و میله ها.... و همه ی چشم هایی که همیشه به ضربدر های

ناموازی روی دیوار دوخته شده اند. هی گفتی...گفتی... اما به ملاقاتی ام نیامدی.

هر سه شنبه، گوشم همه ی نام های توی بلندگو را تکرار کرد...

همه ی کلمه های پیچیده توی سیم خاردارهای روی دیوار را....

همه سربازهای توی برجک را اما لیلای بی نشان اینهمه سال، روزی

گوشواره هایش را برای دیدار ناشنیده های  محکوم بند چند غرامت نداد.

لیلا لیلا لیلا

تراکم میله ها را توی ولولای نامت دیده ای. من سال هاست روزنه ای

می جویم تا به اردیبهشت پر بنفشه شیراز سلام بگویم. حساب روزهای

بی سرانجامم را گم کرده ام. شستم، انگشت کوچکم را لمس می کند و

من اینگونه می شمارم انگشتانم را به امید روزی که در یکی از همین

ثانیه های بی تکرار پیدایت کنم :

یک...

دو....

به سه که می رسم

انگشتانم به شکل نام تو در می آیند لیلا

مرا میان ناگریزی اینهمه تقدیر وا مگذار من زندانی سرنوشت شوم خودم

زندان بان من، در من زندانی است

همه ی سرجوخه ها خبردار ایستاده اند در من و من که هیچگاه شستم

خبردار نمی شود همچنان می شمارم روزهای بی طاقتم را ... من صبورانه

به سحرگاه چشم دوخته ام.همه می گویند وقتی وارد انفرادی می شوی یعنی

دیگر همه چیز تمام است.یعنی سحرگاه نزدیک است...

سپیده از پشت طناب آویخته از گرگ و میش آسمان، سیاهی های جان و

جهان مرا به تماشا ایستاده است اما من در این میان، تنها به بغض گره خورده

طناب آویزان می اندیشم....به میدان صبح گاه...به چکمه های معلق ....

به باران بی موسم فردا... و به ضربدرهای روی دیوار که هیچ گاه هوای

اریبهشت شیراز را نفس نخواهند کشید. این چند بند، عاشقانه های محکوم

بند چند است.... توهیچگاه حق داری باور نکنی  x x x x x x x x x x x

 


نظرات شما عزیزان:

asiyeh
ساعت12:28---8 دی 1389
ای عشق مددکن تابه سامان برسیم
چون مزرعه ای تشنه به باران برسیم
یامن برسم به یاریابه من
یاهردوبمیریم وبه پایان برسیم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 6 دی 1389برچسب:, ] [ 14:57 ] [ ... ] [ ]